واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

حالا که معامله برد – برد است

و بازار توافقات متوازن (!) داغ است

بیایید شرط کوچکی به فکت شیت اضافه کنیم؛

آنها

استاکس نت را به نطنز آوردند

تا اورانیوم غنی شده را ببلعند

و ذخیره های غرورمان را

به زیر خط فقر شیفت بدهند

ما هم

موریانه های غیرتمان را به سوئیس بفرستیم

تا عهدنامه هسته ای لوزان را بِجَوند

و ما را

از شِعب خدعه شیطان بیرون بیاورند؛

به قلب شکسته ی فردو قسم

به بغض سنگین اراک سوگند

مِن بعد

خونمان را در سانتریفیوژها می ریزیم

و انقلابیهای نسل نو را

تولید می کنیم

  • باران

این را تمام خاطرات خسته می دانند

هر سالِ نو را، یادِ حزنی کهنه افسرده ست؛

گل می شکوفد تا سر دیوارها، اما

 زیباترین گل را زمان تا دورها برده ست

تا او نیاید غنچه ای هرگز نمی خندد

بی او زمین آبستن گلخانه ای مرده ست

تاریخ ِ بی او، در شبی دیوانه، ساکن شد

همواره بر روی گسل، دنیا تکان خورده ست

*** 

امسال اما روزگارِ حزن در حزن است

این را بهار از هجرت پروانه بو برده ست؛

هم غنچه پنهان مانده در تقدیر باغستان

هم یاس، در گلدانِ سیلی خورده پژمرده ست

هم جان نیامد در تن افسرده ی تقویم

هم بلبلی از روضه ی تاریخ، افسرده ست

 *** 

دلگیرم از؛ چیزی سرودن از شکفتن ها

وقتی دهان واژه ها اندوه را خورده ست

دلگیرم از اشعار آئینی نگفتن ها

احساس من آکنده از بغضی فرو خورده ست

در حسرتم؛ در حسرت از دردها گفتن

از درد پهلو، میخ در، قلبی که آزرده ست

از واژه های وحشیِ بر بازوان خورده

وقتی خدا در سینه ی نامردها مرده ست

از سَرور مظلومه ها، بانوی نیلی رنگ

از خون دل هایی که در پس کوچه ها خورده ست

 

این بغض، این افسوس باران خورده مدتهاست

بر سینه جولان می دهد، آرام را برده ست

***  

با اشک، با آتش تعامل می کند اسفند

حالا که فروردین، لباس تیره آورده ست

  • باران

ظهر بود،

از کوچه صدای تپش می آمد،

از خیابان، صدای تیر،

و از جیپ ارتشی وسط چهار راه،

صدای زمختی که مدام تکرار می کرد:

تجمع بیش از "چند نفر" از ساعت فلان تا فلان ممنوع است؛

کوکتل مولوتوف ها،

روی دست پسر همسایه مانده بود،

اعلامیه ها،

توی کیف بچه دبیرستانی ها،

و بغض،

در گلوی پدرهای بی رمق؛

چه انتظار زجرآوری بود...

 

غروب بود،

از آن طرف مرز،

پیغام تازه ای از فرمانده رسیده بود؛

"همه با هم متحد شوید، رمز پیروزی وحدت کلمه ست" 

معادله عجیبی بود؛

ما 35 میلیون نفر بودیم،

اما همه ی ما در خیابان، "یکی" شده بودیم؛

حالا دیگر "حکومت نظامی" آچمز شده بود،

سربازها فرار کردند

و ما ساعتها در خیابان ماندیم

جوی کنار خیابان هنوز بوی خون می داد...

 

صبح بود؛

لاله کوچک باغچه، گل داده بود

عکاس گفت:

حالا وقت یک عکس دسته جمعی ست، لبخند بزنید؛

ما به سر تا پای حکومت نظامی خندیدیم

عکس ما روی اولین صفحه تاریخ انقلاب حک شده است

  • باران

آب، گل آلود بود

ماهیگیرها سفسطه کردند

و گفتند:

"نان تان آجر شد

تا دیوار تکنولوژی را با آن بلندتر کنند" ؛

داده های معادله غلط بود

و نتیجه محاسبات به نقطه کوری در سوئیس می رسید؛

آنها با کدخدا بستند

تا هم آجرها بمانند

و خرج بالا بردن دیوار اعتماد شوند

و هم نان ِ مان گندم باشد

تا از سوء هاضمه در امان باشیم...

 

ما آدمهای ساده دلی بودیم

و فکر می کردیم

نان مان را

در کاسه تکنولوژی تیلیت می کنیم

و از انرژی هر دو، کالری روزانه مان را دریافت می کنیم

چند ماه گذشت...

آقای اعتدال، تند روی کرد؛

و پایش به کاسه انرژی خورد

و همه چیز در هوا معلق ماند،

نان با شیب خیلی ملایم! گران شد،

و تراژدی رقم خورد؛

دست مان

از نان خالی ماند

و کاسه مان

از تکنولوژی...

 

حالا همه چیز به اعتدال نزدیک تر است؛

هم از رکود عبور کرده ایم!

هم از روی خون تکنولوژیست ها،

بچه های انقلاب به نیویورک رفتند

و بچه های انقلابی به جهنم!

و عقلانیت! به پاستور برگشت...

 

من فکر می کنم

تاریخ، لااقل هر ده سال تکرار می شود؛

از اولین بار که تکنولوژی را " تکمیل کردیم"!

تا آخرین بار که "دیوار تحریمها ترک خورد"!

 

این قصه نان و تکنولوژی بود؛

درس جدیدی که حقوقدانهای انگلیسی نوشتند

و سربازان نیویورکی، پشت میز مذاکرات خواندند

و پاداشش را

کدخدا با هدیه های روی میزش پرداخت!

حالا باید

با سیلی صورتمان را سرخ نگه داریم

تا همه باور کنند

" قدرتهای بزرگ در برابر ما تسلیم شدند..."!

  • باران

تاریخ، نقل کرده که در سال شصت و خون؛

(سالی که تا ابد

در گاهنامه های اهل زمین ماندگار هست)

در منتها الیه سمت مشوش ترین زمان

وقتی تمام روزنه ها را غبار، بَست

تب کرد روزگار

محبوس شد نفس

صبر از قفس پرید و سرش را به باد داد

پروانه ی امید

افتاد در قفس

خشکید غنچه ها

آشفته شد بهار

احساس رویش از خیال زمین پر کشید و رفت

القصه روزگار به این نحو  می گذشت

خورشید خسته بود و زمین بی حساب، سرد 

اما تمام حادثه ها یک پیام داشت؛

باید غیور بود

باید برای نجات زمین انقلاب کرد

 ***  

اینجا، در این فراز

آغاز ماتم است

تاریخ،

برگی گشود، حاوی انبوه نامه ها

تصویر، مبهم است؛

تردید را نمی شود از پشت جمله ها

در نامه های حک شده با خون نظاره کرد

(باید که صفحه ی تزویر کوفه را

از شرم، پاره کرد)

 *** 

اکنون،

هنگام رفتن است

تصویر عمق فاجعه در پیش چشم ها

شفاف و روشن است؛

وقتی سفیر خون

حج را رها نموده، به طف رو نموده است...

(باید

گاهی به اضطرار

در خاک دیگری مناسک حج را شروع کرد

شاید خدای کعبه و قربانی و حجاز

طف را به جای دشت مِنا آفریده است!)

تاریخ،

سوگند می خورد

تنها قتیل طف؛

_ که سر از تن جدا شده

در قتلگاه، گِرد خدا حج نموده است _

حج کرد و همزمان

قربان کعبه شد؛

(زیباترین نمونه ی تلفیق عشق و دین... )

این جمله شاهدیست بر این مدعای سرخ:

" الله شاءَ اَن یَراکَ تو را کشته بر زمین"

  *** 

همراه با حسین (ع)

مهمان واقعه ی کربلا شدند

خاکی ترین ترانه سرایان بزم خون؛

(هفتاد و چند سرو سرافراز سر بلند)

مجلس تمام  شد

در او فنا شدند

آلاله های بی سر  ِخونرنگ ِ سرنگون

 

حالا حسین ماند و اباالفضل (ع) و اهل بیت (ع)

با کودکان خسته ی بی تاب از عطش

ای وای بر حرم

ای وای از عطش

دردی نشسته بر دل عباس غمگسار

دردی نشسته بر دل تنگ برادرش

ساعات آخر است

مولا در اضطراب هتک حرم چرخ می زند

اطراف خیمه ها

چشمان دختران حرم از غمی تر است

 

عباس در مناقشه ی آشنای آب

در ساحل فرات

شمشیر می خورد

شمشیر می زند

(باید که خون گرم بریزد به پای آب)

  

دیدار آخر است

مولا در انتظار علمدار لشکر است

طفلان تشنه در طلب آب از عمو

عباس در محاصره ی کوفیان پست

 

عباس، تیر و نیزه و شمشیر خورده است

دستش جدا جدا شده افتاده هر کجا

یک تکه در یسار

یک تکه در یمین

مَشکش به روی خاک

عباس از فراز، افتاد بر زمین

 

مولا شکست و خوب تنش گَرد غم گرفت

وقتی شنید ناله ی " اَدرِک اَخاکرا

عباس تشنه بود

سیراب شد زمین

خونش شکست جاذبه ی پست خاک را

 

برگشت ذوالجناح

تنها و بی سوار

زینب چگونه صبر می کند و دم نمی زند

آه!

زینب چه می کشد

از دست روزگار!

  • باران

در من انقلاب کرده اند
روزهای درد
طعم های تلخ، کهنه
خاطرات سرد

روح پاره های منتشر شده به هر طرف
...بسته های منفجر شونده در درون سنگر نبرد

طبق آخرین خبر؛

داعش خطر به مرز آبی جزیره سکون رسیده است؛
...با کمال دلهره
مع الاسف
!

  • باران