واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

آی آرامش!

طوفان زده ام،

بی پناه مانده ام؛

برای یک دل گرفته جا داری؟... قبلا جا رزرو نکرده ام!

همین جا... کنار در... روی این چارچوب بنشینم؟

...

ناخوشم ، رنجورم؛... اینجا ؟! ... کنار در بنشینم؟!

خسته ام؛... تکیه گاه میخواهم؛ کمی پیش تر، آنجا که روبروی توست، بنشینم؟

قلبم شکسته؛ غمگینم... پیش تر بیایم؟ پیش تر؟... پیش تر؟... همین جا... در آغوش تو بنشینم؟

بیایم؟...بنشینم؟... حرف بزنم؟.... بخواهم؟... گریه کنم؟

می آیی؟... می شنوی؟... می بخشی؟... تسکین می دهی؟

دلخوش به لبخند بخشایشت هستم... به ضیافت لبخندت می بری ام؟

  • باران

خدا را « شاهد بیاورم »

که من

« یک بز بز قندی نگران » هستم

مثل خیلی ها

و اینجا « دردو دل » می کنم

چون حس می کنم

این « قلمکده » «خصوصی نیست »

 

« یادداشتهای شبانه » ام را

برای شما می نویسم

چون حس می کنم

اینجا «آرمانشهر» من است

 

اما این بار

« دلم گرفت ای همنفس »

گاهی فکر می کنم

هیچ وقت

هیچ جا

« جایی برای بودن » نیست

 

بعد از این

« تا آخر »

« زیر چشمی »

به « آرمان » هایم نگاه می کنم

 

آه از این «آهستان »

  • باران

فرمود:

"الهم اغن کل فقیر...

فقط برای خواندن نیست

باید برای پاک کردن غبار فقر قدم برداری..."

 

میگویم:

حالا

اسم "میانمار" که می آید

نباید دلمان پازل هزار تکه ای شود؛

که نیمی از قطعه هایش گم شده باشند؟

و ابر بغضمان بترکد

وقتی خشکسالی، آدمیت را تَرَک تَرَک کرده است؟

و روحمان مچاله شود

وقتی تراکم اتمسفر اطرافمان

هزاران میلی بار جنایت ضد بشریست؟

و اشتهای سحر و افطارمان تا مرز رفتن به "اغما" کم شود

اما بابت ایستادن در صف های شلوغ مرغ

که خوردن و نخوردنش دردی از بی غیرتی مان دوا نمیکند

از خجالت "سرخ" شویم؟...؛

بوی "کباب" شدن آدمها ست که می آید...

 

من مانده ام

چرا حال ما هنوز خوب است؟!

و سرمان گرم  پرسه زدن در دهکده ایست

که در هیچ کدام از محله هایش

"جشن عاطفه ها" برپا نیست

 

چرا به فکرمان نمیرسد

[خنده] را در کامنتهایمان تحریم کنیم

و از درد این همه "بدافزار"

که به جان  بشریت افتاده است

[ناخوش] بشویم

و بابت هر لطیفه که برای هم ایمیل می کنیم

یک آیکن، [خجالت] به اینباکس وجدانمان حواله کنیم؟

 

چرا هنوز هم

چراغ جی پلاس را با " شب به خیر بچه ها" خاموش می کنیم

و برای هم آرزوی  "خوابهای طلایی" می کنیم

وقتی غزه از ترس حمله های شبانه بیدار است

 

چرا هنوز هم

"لایک"هایمان را

خرج سوژه های بی درد می کنیم

و بی خیال "حلقه ها" ی گم شده عاطفه

شعرهای عاشقانه " شیر" می کنیم

 

 

من مانده ام

ما بچه های اینور آب

چرا این همه سوسول مانده ایم،

وقتی از خرابه های حلب و حمص و...،

"حقوق بشر!" شلیک می شود

و بچه های بی گناه

زیر پای ارتش "آزادی بخش" مثله می شوند

 

راستی؛

نباید از "مرغ" بدمان بیاید

وقتی گرسنگان قدرت

آدمها را کباب می کنند

و مسئله که بودار میشود

پای بودا را وسط می کشند؟

...

حساب و کتاب که می کنم، می بینم

حالا دیگر باید از این همه غصه دق کرده باشیم

و در گواهی فوتمان نوشته باشند:

مرگ، به علت اُوِردُز  وجدان!

  • باران

قبول قطعنامه از طرف امام،به خاطر فهرست مشکلاتى بود که مسئولین آن روز ِامور اقتصادى کشور مقابل روى او گذاشتند و نشان دادند که کشور نمى‌ کِشد و نمى‌ تواند جنگ را با این همه هزینه، ادامه دهد. امام مجبور شد وقطعنامه را پذیرفت.پذیرش قطعنامه،به خاطر ترس نبود؛به خاطر هجوم دشمن نبود؛به خاطر تهدید امریکا نبود؛به خاطر این نبود که امریکا ممکن است در امر جنگ دخالت کند. چون امریکا، قبل از آن هم در امر جنگ دخالت مى‌ کردوانگهى؛ اگر همه‌ دنیا در امر جنگ دخالت مى‌ کردند، امام رضوان‌الله علیه، کسى نبود که رو برگرداند. برنمى‌ گشت! آن، یک مسئله‌ داخلى بود؛ مسئله‌ دیگرى بود.

در تمام عمر ده ساله‌ حیات مبارک امام رضوان اللَّه تعالى علیه، پس از پیروزى انقلاب، یک لحظه اتفاق نیفتاد که او به خاطر سنگینى بار تهدید دشمن، در هر بعدى از ابعاد، دچار تردید شود.

رهبر معظم انقلاب/ مرقد امام خمینى (ره)14/3/75

آنچه براى ایران اسلامى مطرح و موجب عدم شتاب در قبول آن مى‌ شد، اصرار بر تنبیه متجاوز به قدر کافى در میدانهاى نبرد و نیز بى‌ اعتمادى در اجراى میثاقهای بین‌ المللى توسط قدرتهاى بزرگ بود.

پیام رهبر معظم انقلاب به مناسبت نهمین سالگرد جنگ تحمیلى30/06/68

  • باران

همه گلوله هایت را شلیک کرده ای؛ دوباره ماشه را بچکان! می بینی؟! دیگر چیزی در چنته نداری! انگار همه غنائم 30 ساله را خرج کرده ای! همه چاشنی هایت ترکیده اند بدون اینکه به هدف زده باشی، می دانی چرا؟ آخر از این زاویه که تو شلیک میکنی همه تیرهایت کمانه می کنند و به سمت خودت بر میگردند. حالا بازهم اشتباه کرده ای؛ حالا که یک فشنگ کهنه از پس مانده های انبارت پیدا کردی، لوله تفنگت را به سمت خودت گرفته ای!

تو چند جور جاذبه داری که همه جور جنس مچاله ی قراضه ای به تو می چسبد؛ لیدر میشوی، با توعکس یادگاری می گیرند، با رنگ و لعاب توغنی سازی می شوند...تاریخ مصرفت که تمام شد، یا تاریخ آنها که تمام شد، برایشان همان عالیجناب آب رفته قدیمی میشوی...

یک نوسان مدام بین لیدر شدن و عالیجناب ماندن؛ این چند هویتی نچسب، این رل بازی کردن برای هزار جور سلیقه، این لبخندهای تصنعی سیاسی، این لیبرال بازیهای بی عاقبت...آزارت نمیدهند؟ از تو چه مانده است؟ یک موجود غیرمتمرکز ِ چند وجهی ِ غیرمطمئن که دائم در حال تغییر استراتژیست؟!

داری تقلا می کنی که برگردی به آن بالا؟ ...نه! دیگر نمیشود، آخر تو به خودت شلیک کرده ای و قطع نخاع شده ای ...

***

این روزها می شود تغییر کاربری یک ضرب المثل سلطنتی را به عینه دید : "دختر بابا "  آسوده  باش! آسوده بخواب! آسوده به دانشکده برو ...اصلا مدیر گروه فلان دانشکده باش؛ با یک حساب سر انگشتی، اگر 6 ماه حکم حبست را به کل 30 سال طلبمان از انقلاب تقسیم کنیم، چیزی از آزادی کم هم میاوری، چیزی از حقوق بشر طلبکار هم میشوی!

آسوده باش!؛ اعتباری که به دُمَت بسته است بزرگتر از آن است که بتوانند به سوراخ انفرادی هولت بدهند...  

***

انگار دوباره یک نیمچه انقلاب لازم است تا به دو گروه، جواب دندان شکن پشیمان کننده ای داده شود: یکی انگلهای بد قواره ای که به مکیدن ثروت ملی عادت کرده اند و با اینکه سوپورهای با غیرت میدان انقلاب جمعشان کرده اند، پرتشان کرده اند به آنجا که خوابش را نمی دیدند، اما هنوزهم فضا به عفونتشان آلوده است، و یکی هم آنهاییکه انگلها را موجودات رمانتیکی می دانند که باید... 

آدم گاهی از این همه محافظه کاری حالش بد می شود....

***

خیانت، سوار بر اسب سرکش فتنه، به سمت انقلاب می تازد، نمیشود در نطفه خفه اش کنید؟ پیش از آنکه آفتها دوباره به مزرعه برگردند؟

  • باران

کمر رقاصه ها شکست       

وقتی

شست پای پابرهنه ها

توی چشم تنگ اشرافیت فرو رفت

و استاد چند ساله کلاس سیاست

معادله را غلط از آب درآورد

و "مردم" را

با چند هزار فامیل معاوضه کرد

تا عدالت را

با پنبه " توسعه" سر ببرد

و آرمانها را

برای دوری از " تحجر! " نیمه جان کند

تا لیبرالیسم، از در و دیوار بالاشهر بیرون بریزد

و "آزادی" وسط میدانهای شلوغ شهر پشتک وارو بزند

و "انقلاب از ریل خارج شود"

 

کمر رقاصه ها شکست

وقتی

پابرهنه ها بصیر شدند

و فرق تئوکراسی و تکنوکراسی را خوب فهمیدند

و به جنین ناقص عدالت عاریه ای پشت پا زدند ؛

مخلص کلام این است:

"دنیا تا ابد روی یک پاشنه نمی چرخد..."

 

حالا همه روزها سه ی تیر است

و طبل انقلاب صدای نُه ِ دی میدهد

به خوابهای پریشان دل خوش نکن!

" انقلاب به ریل برگشته است"

  • باران