همه حادثه ها حول «عطش» می گردند...
چه زمان بی تاب است
و چه اینجا همه کس منتظر و بی تابند
آسمان، تَف دیده ست
ابرها تب دارند
شرم بر چهره خورشید زمان ماسیده ست
***
تشنگی روی زمین می غلتد
آب را می بلعد
و عطش حس قریبی ست که نوشیدنی است
و زمان می داند
بازی آب و عطش دیدنی است...
***
و در اینجا انگار
همه حادثه ها حول عطش می گردند...
کودکی در عطش واقعه سرگردان است
چشم برمعجزه دست عمو می دوزد
تیرها در عطش «خون خدا»
مشک را تیر به دستان عمو می دوزد
دست با مشک فرو می افتد
آب می ریزد
مشک می افتد
و عمو در عطش «عشق و جنون» می میرد
***
طفلی از فرط عطش بی تاب است
روی دستان پدر می گرید
تیر از کینه اوباش زمان مسموم است
تیر با حنجره می آمیزد
آسمان در عطش خون گلوست
نای، در دست پدر می ریزد
نای، خون می پاشد
آسمان می بیند
آسمان می داند
اشک از نای عطش می بارد
طفلک معصومی
پای یک جرعه تمنای عطش سر می بازد
***
عشق در تیر رس حادثه تنها مانده ست
کمی از واقعه انگار در اثنای زمان جا مانده ست
تیرها می ریزند
نیزه ها می چرخند
عشق از اسب فرو می افتد
اسب، خون می گرید
عشق در خون جنون می غلتد
عشق جان می بازد
وعطش حادثه را می سازد...
***
و در اینجا انگار
همه حادثه ها حول عطش می گردند...
- ۸۹/۰۹/۱۷