واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

خیالباف

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

پدر بزرگ مرده بود، هفت روز پیش

مادربزرگ زیاد نالیده بود

و آن روز بعد از ظهر

روی تخت، زیر سایه بلند صنوبر

به خواب رفته بود، از اندوه و خستگی

تنها بودم

و کنار حوض وسط حیاط

خاطراتم را ورق می زدم؛

 

عصر یک روز تابستانی بود

من،

در زیر زمین تاریک و ترس آلود قدیمی

به شکار نوستالژی فکر می کردم،

به خاطرات نم کشیده دور

و آن روز

زیر نردبان پوسیده ی چوبی

لابلای پیت های حلبی نفت و شیشه های بزرگ ترشیجات

چشمم به یک عروسک پارچه ای بی دست و پا افتاد

عروسک پارچه ای...

بی پا، بی دست...

 

گرد از روی خاطراتم کنار رفت؛

صبح یک روز بهاری بود

(فصلی که هرگز دوستش نداشتم)

خاتون (خاله ی بزرگ پدر) از زیارت برگشته بود

و پیش از همه سوغاتی من را توی رختخوابم چپانده بود

هنوز خواب بودم؛ (هوای بهاری خمارم می کرد)

نزدیک ظهر بود

دستم به موهای پرپشت عروسک خورده بود و بیدار شده بودم

خاتون مهمانمان بود

ناهار اشکنه داشتیم

 (غذایی که خاله عاشقش بود، و من از روی اجبار می خوردمش!)

عشق سوغاتی تازه هیجانم را بالا برده بود

عروسک را بغل کرده بودم که بی هوا غل خورد و توی کاسه اشکنه افتاد

چه روز بدی بود...

دور از چشم دیگران

دست و پای سوخته ی عروسک را قیچی کردم

و اشک ریختم

و بعد

عروسک مرده را در جعبه چوبی جواهرات مادر

پنهان کردم

کنار گردن بند گوش ماهی

که با دستهای خودم درست کرده بودم؛

 

یادش به خیر

یک روز نمناک پاییزی بود

عمو از شمال برگشته بود

و من و دختر عمه ها را دعوت کرده بود

تا سوغاتی های مان را خودمان انتخاب کنیم

من از همه کوچکتر بودم

دختر عمه ها کلاه حصیری و کلبه چوبی را برداشتند،

گوش ماهی ها به من رسید

دختر عمه ها از ته دل به اقبال من خندیدند

غمگین و عصبی بودم

با خودم عهد کردم با گوش ماهی ها چیز با ارزشی درست کنم

و خنده تمسخرشان را تلافی کنم

یک ماه بعد

مهمان خانه عمه جان بودیم

ته تغاری اش دندان درآورده بود

گردن بند گوش ماهی جلوی چشم دختر عمه ها بالا و پایین می پرید؛

وقتی لی لی بازی می کردیم

روز پر هیجانی بود

حسادت دختر عمه ها گل کرده بود

چند دقیقه مانده به آخر بازی

دستی با غیظ هولم داد

و در حوض وسط حیاط افتادم

آب، سرد بود؛ تب کردم

و سرم شدیدا درد گرفت...

***

آخ ...

باز هم

از حجم بزرگ خیالبافی

سر درد گرفته ام...

  • باران

نظرات  (۲)

سلام.ممنون خانم .ان شا الله شما هرگز به مشکلات من دچار نشوید. مشکلاتی که بسیاری از آنها در اثر ساده لوحی واحساساتی بودن من هست،و دارا بودن قلب رئوف.
ممنون از محبتتون

پاسخ:
سلام و رحمت الله
خدا به زندگیتون برکت و معنویت بیش از پیش عنایت کنه، مشکلات هم البته قسمتی از زندگیمون هستن منتها برای بعضیها بخش بزرگی از زندگی هستن :)
خدا به هممون کمک کنه
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

متاسفانه در مجردی من خیری برای خودم نبوده.هرچه بوده برای سایرین بوده.  

ازبس مجرد ماندم دارم اعتقاداتم را از دست میدهم. یک حکمتی بوده که گفتند:کسیکه ازدواج کند نصف دینش را حفظ کرده. 

وقتی همسن های خودم را با خود مقایسه میکنم،میبینم پس از ازدواج هم به جایگاه معنوی وهم مادی بهتر رسیده اند ومن در جای خود پای میکوبم.

خداوند سایه شما را بر خانواده محترمتان حفظ کند.خوشحال شدم پیام شما را خواندم. احساس بهتری دارم از وقتی *** *** **** **** بمن پیام مهر فرستادند. 

سپاس خانم

پاسخ:
ناامید نباشید،گاهی اوقات در یه جایی غیر از محل زندگیتون هم دنبال مورد باشید، فقط به محل زندگی و همشهریهای فعلی اکتفا نکنید.
امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشه.
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی