واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی

از آزادی

آسمانش را دوست می دارم

(شاعرانگی ام پرواز می خواهد)

از سیالیت

دریا را

(خیالم با موج نوسان می کند)

از رهایی

جنگل را

(احساسم هوای تازه می طلبد)

و از طبیعت

زمرد درشت چشمهای تو را

(که انعکاس همه ی دوست داشتنی های من است)

چشمهایت را نبند!

  • باران

پنجره ها بسته اند

کپسول اکسیژن خالیست

من 

در اتاق ایزوله فراموش شدم

زندگی را خاموش کرده اند و رفته اند

می خواستم بگویم

با زحمت زیاد خرده های دلم را جمع کرده ام

و به کبوتر نامه بر سپرده ام

و دست های سبز تو را

نشانش داده ام

بسته را تحویل بگیر

و برایم بنویس که

می توانی خطوط شکسته ام را بخوانی یا نه؟

سری هم به جعبه نوستالژی هایت بزن

و ببین چند نامه را بی جواب گذاشته ای؟

دلتنگم، چشمهایت را نشانم بده!

  • باران

یاد گرفته ام

خیالم را

به قاصدک های سبک بال بسپرم

و از همه ی درهای بسته

عبور کنم

آرام و بی تنش

بدون جنگ!

 

به آینه نگاه کن

گرمی اش را می فهمی؟

من در قلبت نشسته ام

مرا دست کم نگیر!

  • باران

دوباره آمدم؛

دوباره نبودی؛ مثل همه ی روزهای قبل، مثل همه ی سالهای قبل...

کوله ام سنگین بود

بسته ها را روی تاقچه رها کردم؛ (دردهایم را)

نامه های بی سر و ته را کنار آینه گذاشتم؛ (غصه هایم را)

عکس های شش در چهار را ردیف، روی دیوار اتاق نشیمن چسباندم؛ (دلتنگی هایم را)

و رد پایم را، بی آنکه بدانم، روی خاک شمعدانی های گوشه ایوان جا گذاشتم؛ (اشکهایم را)

می دانی؛ دیگر قلبم جایی برای چالش جدید ندارد،

بگذار یک بار تو را ببینم و بروم

می خواهم تنهایی ام را

از اولین شنبه ی پس از دیدار تو شروع کنم...

  • باران

هوا سرد بود

خیابان مه آلود

و زمین زیر پای تو گرم و سرخ

سیاست بازها قصه می گفتند

اوباش، لطیفه

من

تکلیف تازه ای داشتم 

باید این نامعادله را حل میکردم

رد خون را گرفتم

رد جا پاها را...

(اوه خدای من

از حیاط پاستور بوی باروت می آید...)

 

می دانی، تو معلوم نامعادله بودی

گلوله ها می دانستند باید در سینه تو بنشینند...

چه کسی مجهول است؟!

  • باران

اینجا اول داستان من است:

صدایت را می شنوم

از پشت بلندترین روز تنهایی

دلباخته ات می شوم

 و می دوم

در کوچه های بی انتهای شهر

پا برهنه، سر برهنه، مجنون

یک شهر

پشت قدمهای خونی ام قهقهه می زند

می دوم

تو...نیامده می روی...

 

آه... روزگار درد

روزگار تلخ...

چگونه این راه را برگردم

بی بهانه ای که منتظرم باشد

بی تو؛ که منتظرت باشم

آی دردمند من

فریاد بزن...بگو کجا اتراق می کنی

نشانه ای بگذار

نگذار

دوباره برگردم

این راه سنگ بسته را

برگرد!

و آخر داستانم را بنویس...

  • باران