واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

زیر باران باید رفت...

واژه های بارانی

تو که نیستی،
شاخه های دلتنگی زود زود جوانه می زنند!

بایگانی
پرده اول/ کلاس انشا

خانم شمس هنوز توی صندلی اش درست جا به جا نشده که نگاهی به لیست بچه ها می اندازد و مریم را برای خواندن انشا صدا می زند. مریم حال خوشی ندارد. نگران است ... با اکراه دفترش را باز می کند... نگاه بچه ها روی دستهای لرزانش کلید می شود اما او بی اعتنا به همه چیز نگاه مضطربش را روی کلماتش می دوزد و بعد متنش را بی مقدمه می خواند: 

به نام خدا. تحلیل شما از روز جهانی زن چیست؟ تقاضای برابری بی ضابطه و فارغ از شروط زن و مرد به این مفهوم است که اساسا چیزی به اسم زن از ادبیات دینی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ملتها حذف شود. در صورتی که شرایط جوامع به سمت تحقق چنین امری پیش بروند هویتی به نام زن چیز نامفهومی خواهد بود. خواسته فمنیستها برابری زن با "مرد" است به عبارت بهتر فمنیستها خواستار مرد شدن هستند. (سارا ته کلاس نشسته و با بغض مریم را ور انداز می کند و آهسته غرولند می کند.)

مریم ادامه می دهد: از نظر فمنیستها زنانی موفقند، که نقش های مردانه را خوب ایفا می کنند. و زنانی که خود را فدای خانواده می کنند و قائل به مردانه و زنانه بودن نقشها و تفکیک وظایف اند عقب مانده و تیره بخت اند.

در ِ کلاس با چند ضربه نواخته می شود. مریم سکوت می کند. خانم شمس با عجله در را باز می کند و با اشاره مدیر از کلاس بیرون می زند. پشت در کلاس خانم شمس و مدیر پچ پچ می کنند. مینا گوشش را به در می چسباند اما چیزی دستگیرش نمی شود...یک دقیقه بعد مریم وسایلش را جمع می کند، دفتر انشایش را روی میز می گذارد تا ادامه مقاله اش را بخوانم، و بعد با چشمهای غصه دار کلاس را ترک می کند. حال پدرش بدتر شده و دوباره مهمان سی سی یو ست. نگاهم که به خط کج و معوجش می افتد اضطرابش را بهتر درک می کنم. به زحمت کلماتش را می خوانم:

مدعیان حقوق زن انگار تدبیر خلقت را فراموش کرده اند. نیاز انسانها طوری طراحی شده که دو جنس با دو زاویه دید متفاوت قادر به تامین آنها هستند. اگر فقط یک کار عمده یعنی قدرت ازدیاد نسل را به بهانه برابری از زنان بگیرند چه اتفاقی برای بقای نسل انسانها به وجود می آید؟

 

با احتساب نقایص بزرگی که آشکارا هویت زن را مورد تهاجم قرار می دهند و به بهانه برابری او را از حقیقت هستی اش جدا می کنند و به سوی تثبیت صفات مردانه پیش می برند، روز جهانی زن چیز نا مفهومی خواهد بود و درست تر آن است که "روز جهانی مرد" وارد تقویم مناسبتهای بین المللی شود، گرچه با تحقق مرد شدن زن همه روزها روز مرد خواهد بود و چیزی به اسم مرد و زن به تفکیک برای نام گذاری ایام وجود نخواهد داشت. با این بیان از زن بودن فقط ژنتیک آن در آزمایشگاه تشخیص ژنتیک قابل درک و تشخیص و مبنای تفاوت و موید وجود موجودی به اسم زن خواهد بود. از طرفی تقاضای برابری جنسیتی هر چند در نگاه بی تعمق اولیه به نفع زن انگاشته می شود اما نتیجه آن تامین خواست مردان است. آیا حذف حجاب به بهانه برخوداری از آزادی پوشش -همچون مردان- در نهایت به نفع مردان نیست؟ مردانی که محرک اولیه آنها در بهره گیری جنسی از زنان همین برهنگی زنانه است. چیزی که مقدمه لذت بردن رایگان و بدون هزینه از زنان را برای مرد فراهم می کند همین برهنگی ست. از این زاویه نیز روزی که فمنیستها به تحقق آرمانهای خود دست بیابند آرمانهای مردانه محقق شده اند، در این صورت روز مرد مفهوم درست تری خواهد داشت. دفترش را می بندم و سر جایم می نشینم .

معصومه انشایش را با لبخند معنی داری شروع می کند: مردها انگل های فرصت طلبی هستند که به دیواره اعتماد زنان می چسبند و جان شان را می مکند. خنده بچه ها همه کلاس را برداشته، خانم شمس لبخند تلخی می زند. گویا داستان غم انگیزی را در دفتر خاطرات ذهنش مرور می کند. زهرا با خنده می گوید: «انقدر بی انصاف نباش بعضیهاشون هم زندگی همسفرگی دارند.» نرگس از ته کلاس داد می زند: «طنز نوشتی؟» سارا با بغض می گوید: «عین واقعیته» و بعد ساکت می شود. سیمین به بازویم می زند و می گوید: « بچه طلاقه، با مادر بزرگش زندگی می کنه. انگار می خوان باباشو اعدام کنند». رنگم می پرد. می پرسم: «مگه جرمش چیه؟ » سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. و من تا ته قضیه را می خوانم... کلاس به هم ریخته. خانم شمس نگاهی به ساعتش می اندازد و چشمش را به در می دوزد، انگار منتظر است هر چه زودتر زنگ بخورد، کلاس حسابی خسته اش کرده...

 

پرده دوم/ ته حیاط،، دستشویی، آبخوری و...

با بچه ها پشت آبخوری زیر سایه چنار پیر حیاط ایستاده ایم و درباره تشکیل انجمن آنتی فمنیسم و کارهایی که باید انجام بدهیم حرف می زنیم که سروکله سارا پیدا می شود. چند ثانیه توی چشمهایم زل می زند و بعد یک کشیده آبدار نثار صورت استخوانی ام می کند. بچه ها هاج و واج مانده اند. شستم خبر دار می شود که حرفهای من و سیمین را سرکلاس شنیده است. با عجله و عصبانیت که از کنارمان رد می شود ماژیک ازجیبش می افتد. ثریا می گوید: «حتم دارم روی در و دیوار دستشویی چیزی نوشته.» کنجکاو می شویم و به همه دستشویی ها سرک می کشیم. چند ثانیه بعد فاطمه داد می زند: «پیدا کردم بچه ها، اینجاست.» در دستشویی را که باز می کنیم روی دیوار روبرو درشت نوشته اند: مردها انگل اند...

 

پرده سوم/ کلاس جانور شناسی

هلیا یک صورت زنانه روی تخته نقاشی می کند، بعد با یک تکه گچ رنگی برایش رژ لب می زند. فروغ، یک سبیل کلفت پشت لب زن می کشد، و کنار عکس می نویسد: زری پلنگ! بچه ها جلوی تخته سیاه تجمع کرده اند و بلند بلند می خندند. نیش همه تا بناگوش باز است. نرگس زیر عکس درشت می نویسد: 8 مارس روز جهانی مرد مبارک!

 

پرده چهارم/ گلزار شهدا

مریم با قاب عکس پدرحرف می زند و گریه می کند، مادر روی سنگ مزار شهید ازحال رفته است. روی یک پلاکارد بزرگ نوشته اند: علی جان شهادتت مبارک. سارا به شدت گریه می کند، انگار پدرش را از دست داده. زیر چشمی نگاهش می کنم و توی ذهنم رفتارهای متناقضش را مرور می کنم.

هوای گرفته ای ست، باران نم نم می بارد...

  • باران

دوران سختی را می گذراند. افسردگی و بی حوصلگی شبهای بلند زمستانی اش را غیر قابل تحمل کرده بود. احساساتش یخ زده بودند. روحش قندیل بسته بود. حتی کرسی منقلی مادر بزرگ هم دیگر برای دل منجمد او گرمایی نداشت. چشمهایش سیاهی می رفت. عین وقتی که تب 40 درجه داشت و همه چیز و همه جا را سرد و تاریک می دید، انگار توی یک سیاهچاله بزرگ مکیده می شد. نمی دانست علت این همه چیست. تنها نقطه امیدش آمدن بهار و طراوتش بود.

بهار که شد غنچه های سرخ درد توی سرش شکفته شدند. یک تومور بدخیم داشت مغزش را می خورد. درد همچنان که در سرش ریشه می دواند هستی اش را قاچ قاچ می کرد. همه جای مغزش ترک ترک شده بود. شادابی از کوچه باغ زندگی اش قهرکرده بود. گل امیدش داشت پلاسیده می شد و هر بار که درختی شکوفه می زد تکه ای از حیاتش در خاک فرو می رفت. او داشت از این جا می رفت...

تابستان از راه رسیده بود تا آخرین بازمانده رمق را ازجانش بگیرد. سرش داغ داغ بود و دائم عرق می ریخت. تب، سر گیجه، سر درد، تهوع...تاب و توانش را ستانده بود. دلش عجیب هوس باران کرده بود اما دریغ که شدت گرما فرصت ابری شدن و باریدن را از هوا گرفته بود. نبضش خیلی تند می زد. حالا دیگر برای سر کشیدن یک جرعه تنفس بی درد له له می زد.

 

دفتر زندگیش به فصل پاییز رسید. رنگ و رویش زرد و پژمرده بود. بوی مرگ از اتاقی که ثانیه های احتضارش را ثبت می کرد به مشام می رسید. ته چشمهای بی فروغش می شد نارنجی پاییزی را که همه جا را رنگ زندگی زده بود، دید. غروب که چادرش را روی دختر شلوغ شهر کشید او دیگر رخت کهنه زندگیش را دور انداخته بود، در حالیکه همچنان چشم به راه "باران" بود...

توی دفترخاطراتش نوشته بود: پاییز فصل زندگی ست!

.................................................................

پ.ن : 

- خدا به جانهای خزان زده نزدیکتر است.                                                                                     

- مصلحت نیست که نقشی بکشم از دل گنجشک...                                                                                     

  • باران
 اپیزود اول/ فصل زندگی

از ضلع شمالی گلزار شهدا که وارد می شوی به میهمانی قطعه کوچکی از بهشت دعوت میشوی با فرشتگان ناشناسی که میزبانی ات می کنند. اینجا سنگ مزار شهدا میزبانان ناشناس را این گونه معرفی می کنند: مجاهد عراقی شهید...

نمی توانی قدم در این قطعه ظاهرا خاموش از بهشت بگذاری اما دو قطره اشک التیام بر آتشی که غربت فرشته های خونین بال خدا بر دلت می گذارد نریزی. نمی دانم این مجاهدان عراقی که جغرافیا دراندیشه بلند عاشورائی شان یک شوخی دردآور بود و مرزشان را جنون و شهادت رقم می زد از کجا آمده اند؟ از مهاجرینی بوده اند که در وطن زندگی می کردند یا اسرایی که درسهای شهادت پرور اسلام نقش عشق بر قلبهای پاکشان حک کرد یا...اما هرچه هست از سنگهای مزاری که نه نمی از گلاب اشک شستشویشان کرده و نه گل پرپری به نشانه وفاداری زینت شان بخشیده و نه شمع روشنی به علامت فروغ ابدی شان بر سینه دارند بوی غربت را خوب حس می کنی، اما نمی توانی باور کنی که فوج ملائک از اوج آسمان عنایت خداوند سنگفرش مزار این شهدای غریب را با گلاب بهشتی شستشو ندهند و یاس های بهشتی بر این خانه های کوچک نپراکنند و قطرات طراوت و شادابی روی این یادگارهای همیشه زنده نپاشند. این را از جاذبه ای که اینجا برای تو دارد و عشقی که به ماندن در این نقطه نورانی داری و تازگی ای که در روح مرده ات دمیده می شود و سروری که علیرغم حزن و اندوه غربت قلبت را به تپیدن وادار می کند می توانی بفهمی...

اینجا قصر مردانی ست که مرگ را به بازی گرفتند و برای شهادت، نامه فدایت شوم نوشتند و لیلی شهادت را در آغوش جانشان کشیدند و این چنین مجنون شدند...

 

اپیزود دوم/ فرار از حقیقت

در مجلس ختم یک دختر هجده ساله نشسته ام که خود سوزی کرده است. موضوع صحبت خانم سخنران به سبب تشابه اسمی دخترک و همسر پیامبر اکرم(ص) تشریح سختی هایی است که خدیجه (س) در راه همراهی پیامبر به جان خریده است. اما زن اصرار دارد تشابه اسمی را بهانه ای کند برای تقدیس دخترک؛ تنها راهی که برای تسلای مادر داغدیده سراغ دارد...

تمجیدهای چاپلوسانه زن وقتی به اوج می رسد که کار دخترک را استقبال از مرگ قلمداد می کند و این داستان غم انگیز را با آب و تاب بازگویی می کند! طوری از خطای او حرف می زند که گمان می کنم عده ای تصور مثبتی از خودکشی پیدا می کنند! با خودم فکر می کنم کجای این کار استقبال از مرگ است. این رها شدن از تلخی هایی ست که روح لوس بعضی از ما آدمها قدرت تحملش را ندارد. این کار فرار از حقایقی است که جرات مواجهه با آنها را نداریم. این کار با استقبال شهدا از مرگ برابر است؟

 

اپیزود سوم/ جنگ و گریز

خیابان مثل همیشه شلوغ است. ماشین در سرازیری خیابان حسابی سرعت گرفته. راننده مفلوک برای توقف تقلا می کند اما ترمزش بریده. دست پاچه و سر در گم است. کنترلش را از دست می دهد و یکراست با زنی برخورد می کند که با بچه هشت ماهه اش کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است .

 ...

اطلاعیه مرگ نیره را درست روبروی دفتر گروه زیست شناسی دانشکده علوم روی دیوار چسبانده اند. باورش برایم سخت است، به چشمهایم اعتماد نمی کنم و بچه ها را خبر می کنم. همه انگشت به دهان مانده اند. مریم هاج و واج می پرسد، یعنی نیره مرده؟!!

دکتر صدوقی از بچه ها در باره نیره سوال می کند. زهرا جواب میدهد، همین هفته پیش تلفنی حرف زدیم چیزیش نبود. منشی دفتر گروه را سوال پیچ می کنیم. توضیح می دهد که همسر نیره اطلاعیه را صبح تحویل دفتر داده و رفته اما چیزی از علت مرگ نگفته. یک ربع بعد شایسته جواب را پیدا می کند:... رفته بود واکسن پسر هشت ماهه اش را بزند. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود، و با تاسف ادامه می دهد: تصادف کرد، انگار ماشین، ترمز بریده بود...

...

خیابان مملو ازماشینها و آدمهاست، آدمهایی که هر کدام سودایی برای زیستن در سر دارند و راه هایی برای مبارزه با مرگ را آزمایش می کنند. اما مرگ همیشه پیروز است، مگر آنکه تو مرگ را به بازی گرفته باشی...

  • باران

مارها از آستین انقلاب بیرون زده اند

و افعی ها دهان باز کرده اند برای بلعیدن

و "سهم" شان را از انقلاب می خواهند

و سهم شان از انقلاب، همه انقلاب است

"فرزندان ناخلف" نیت کرده اند انقلاب را با ولع تمام ببلعند

 

***

"چنج مَن" هنوز هم با خمیر دندان "نستله" مسواک می زند

و خنده روی دهان گشاد " ایهود باراک" می نشاند

وقتی دهان گشادش را باز می کند

و قلب سیاه "باراک" را شاد می کند

وقتی با " تایمز" و "بی بی سی"  و "voa" و...مصاحبه می کند

و بوی بلاهت می پراکند

وقتی که آشغالهای دهانش را تف می کند

 

او برای تروریستها اشک تمساح می ریزد

و برای خانواده " شعبان بی مخ " ها خود شیرینی می کند

از بس شیرین می زند

و اصرار دارد که برای "پیراهن عثمان" جشن تولد بگیرد

اما "عمار" را به کشتن می دهد

و ککش نمی گزد

 

***

" اسکیزوفرن" به سیم آخر زده است

و در "بالاترین" طبقه توهم قدم می زند

او علف های هرز را مردم می بیند

و آنارشیسم را انقلاب

و غول های سبز را به جنگ لاله ها ی سرخ می فرستد

و سر آرمانهای " امام" را پای  وعده های "شیطان بزرگ" قربانی می کند

و همچنان خون می بلعد

اما سیر نمی شود

و برای مکیدن خون انقلاب

بخشنامه کتبی می نویسد

و به مدیریت بحران ابلاغ می کند

و با اینکه جوهر "خودنویس" ش آمریکایی ست

و بابت هر " کلمه" 

دلار دلار اعانه سبز جمع می کند

اما همچنان صندلی قدرتش سه پایه دارد

و مردم را کم دارد

 

***

انقلاب به " ژاله " های خونین عادت کرده است

اما

مختار به خون خواهی برخاسته است

و به انتقام مصمم است

حتی اگر خولی در خانه تیمی رجوی پناه گرفته باشد

و عبیدالله زیر پرچم حمایت های لجستیکی شیطان بزرگ اردو زده باشد

وعمر سعد به سوت و کف " پیرزن حقوق بشر" دلخوش باشد

 

مختار به دو قدمی "میدان اعدام" رسیده  است...

 

.......................................................................

پی نوشت: اگر کسی سراغی از " آتشفشان بصیرت" گرفت، "علی مطهری" را به او نشان بدهید!

  • باران

همان کسانى که از اول انقلاب با انقلاب و با امام دشمنى کردند، سنگ زدند، گلوله خالى کردند، تروریسم راه انداختند. سه روز از پیروزى انقلاب در بیست و دوى بهمن گذشته بود (25 بهمن57)، همین آدمها با همین اسمها آمدند جلوى اقامتگاه امام در خیابان ایران، بنا کردند شعار دادن؛ همانها الان مى آیند توى خیابان، علیه نظام و علیه انقلاب شعار میدهند! چیزى عوض نشده. اسمشان چپ بود، پشت سرشان آمریکا بود؛ اسمشان سوسیالیست بود، لیبرال بود، آزادى طلب بود، پشت سرشان همه‌‌ی دستگاه‌‌‌هاى ارتجاع و استکبار و استبداد کوچک و بزرگ دنیا صف کشیده بودند! امروز هم همین است.( بیانات امام خامنه ای ــ 19/دی/88

 ***

سایت وزارت خارجه رژیم صهیونیستی در مقاله ای به قلم منوشه امیر، صهیونیست ایرانی تبار، اعتراف کرد موسوی و کروبی اگرچه ظاهراً برای حمایت از مردم مصر درخواست مجوز راهپیمایی کرده اند، اما قرار بود که در صورت صدور مجوز، شعارها علیه رژیم اسلامی ایران باشد و حمایت این رژیم از آشوب های! مصر محکوم شود. او تأکید می کند که اگرجمهوری اسلامی به هواداران موسوی و کروبی اجازه راهپیمایی بدهد، مردم مصر و تونس خواهند دید که رژیم اسلامی ایران هیچگونه دستاوردی برای مردم نداشته است که بتواند الگوی سایر ملت های مسلمان در منطقه باشد.

 

(حمایت از انقلاب مصر، یا عشق و حال؟!)

 

جو بایدن معاون رئیس جمهور آمریکا در یک کنفرانس مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی با ابراز امیدواری نسبت به موافقت جمهوری اسلامی ایران با انجام این راهپیمایی گفت: «اگرچه در ظاهر، قرار است تظاهرات روز دوشنبه به پشتیبانی از مردم مصر و خیزش سیاسی آنها برگزار شود ولی هدف واقعی آن، ابراز ناخرسندی از رژیم اسلامی ایران و اعتراض به حمایت این رژیم از شورش های مصر و تونس است.

........................................................

لینکهای مرتبطدلتنگ / ولنتاین سبز / هدیه ولنتاین / یوم الله ولنتاین!

  • باران

1- آیا انقلاب ما یک انقلاب کمونیستی بود که اصالت را به آرمانهای اقتصادی بدهیم و تا وقتی اقتصاد و معیشتمان درست بود خامنه ای برایمان " امام خامنه ای روحی فداه" باشد و احمدی نژاد سمبل "خروش علیه اشرافیت" و وقتی چند صباحی معده هایمان خالی ماند اعتراض کنیم که چرا رهبری شغلی برایمان دست و پا نمی کند و دو دستی تحویلمان نمی دهد و برای ما حساب ویژه ای باز نمی کند و...؟ یا فریاد بزنیم که چرا خبری از سود سهام عدالت رئیس جمهور عدالت پرور نیست؟ مگر ما همه انرژی مان را برای حمایت از او هدر ندادیم؟

 

وقتی عده ای رهبری و امکانات او را وسیله ای برای بهره وری معیشتی و اقتصادی خود می کنند یاد داستان غم انگیزی از تاریخ می افتم که علی (ع) از سر خیر خواهی از مستمعین در خواست می کند که: « سلونی قبل ان تفقدونی- قبل از اینکه مرا از دست بدهید از من سوال کنید» اما در پاسخ به این خواسته، یک نادان بی دغدغه در باره تعداد موهای سرش از حضرت سوال می کند.

اگر رهبری مثل بسیاری از آنها که وزنه سنگین "خاص بودن" را به دنبال خود می کشند در حوادث غبار آلود فتنه سکوت می کرد و ما در هجمه انواع و اقسام شعارها و ادعاها و تحرکات و سوابق انقلابی افراد و تمجید و تکذیبهای دسته جات گوناگون، تنها و بی پشتوانه می ماندیم و راه را گم می کردیم و اجازه می دادیم که انقلابمان را معامله کنند چه سرنوشتی برای عمر سیاسی انقلاب و نظام مان رقم می خورد؟

آیا نباید قدر دان این نعمت و این چراغ امید و این کشتی نجات بخش از طوفان توطئه ها و فتنه ها باشیم؟ آیا ما که ادعای روشنفکری و فهم زوایای مختلف مسائل را داریم و قدرت تحلیل گری خود را برتر از اقشار عادی میدانیم باید همچون کسانی که اصالت دغدغه هایشان نیازهای مادی ست تقاضای اقتصادی داشته باشیم؟ آیا آرمانهایی که به شکم و جهاز هاضمه متصلند آرمانهای رهایی بخش و تقویت کننده اسلام اند؟

اسلام برتر از آن است که به سربازان سست عنصری چون ما که آرمانهای لغزنده مان به چاق و لاغر شدن شکم وابسته اند نیازی داشته باشد. هزاران سرباز همچون ما را باید به دریا بریزند و خوراک کوسه ها کنند.

هنر، چنگ زدن به آرمانها در شرایط سخت است. وگرنه شعار دادن در دوره ای که همه چیز مطلوب و قابل تحمل است فقط به یک دهان وراج و زبان دراز و قلم عشق نوشتن نیازمند است.

 

2- افراط در حمایت و طرفداری از یک جناح و یک دسته تحت هر عنوان، و نداشتن معیار ثابت و خط کشی که طولش با گرم و سرد شدن جو سیاسی منبسط و منقبض نشود، و توجیه هررفتار خطایی که از گروه یا فرد یا حزب محبوب ما سر می زند، به اینجا منتهی می شود که با یک اتفاق ناخوشایند، آرمانهایی را که به سبب دفاع از آنها هر دلسوز معتدل و میانه رویی را با انگ ضد دین و ضد عدالت و ضد ولایت فقیه از خود می راندیم، به بهانه های بچه گانه ای برای گلایه های ناعادلانه تبدیل کنیم.

عده ای از حامیان افراطی برای توجیه خطاهای مسلم مشایی و دار و دسته اش چنان آسمان و ریسمان به هم می بافند که هر منصفی را به خنده می اندازند. مهمترین آرمان این افراد دفاع از رئیس جمهور و منتسبین او به هر وسیله ممکن است. در دیدگاه آنها همه ارزش رئیس جمهور و منتسبین او تامین معیشت برای محرومین و شورش علیه اشرافیت است.

 

الغرض؛ معیارقضاوت ما درباره امور مختلف، در کشوری که نظام آن اسلامی است، اسلام همه جانبه است. و هرچه افراد و اندیشه ها و احزاب و رفتارها به این معیار نزدیکتر باشند لیاقت حمایت و مساعدت بیشتر و در مقابل اغماض بیشتر نسبت به خطاهایشان دارند. و هرچه از این معیار فاصله می گیرند محبوبیت کمتری دارند، و این معادله در باره همه، حتی آنها که محبوب مان هستند درست است.

تغییر مواضع برای همه کس احتمال بروز دارد و اگر مثبت باشد قابل تمجید است اما آنچه ضربات مهلک به پیکره اعتقادات و آرمانها می زند انتخاب اشتباه "معیار" و به تبع آن اعتبار بخشیدن به "آرمان" های اشتباه، و اصرار ورزیدن در سینه زدن زیر پرچم " آرمانهای خطا" است.

پافشاری برتحقق آرمانها و سنجش آن با معیاری که به یک اعتقاد تغییر ناپذیر متصل است نشان دهنده ایمان قوی و مستحکم است اما تعصب ورزیدن نسبت به آرمانهای غلط، به سرخوردگی و تغییر مواضع و شکل گیری تحلیلهای اشتباه منجر می شود.

  • باران